سلام:
به جي جي روم خوش اومدين
نظر يادتون نره!!!
.........................
....................
.
گوش کنید دلم گرفته
از غم و رنج زمونه
چرا عاشقی حرومه
واسه آدم دیوونه
دیوونم.روانی ام من
مگه ماها دل نداریم
مگه ما عاشق نمیشیم
مگه ما دل نمیبازیم
چه دیوونه و چه ساده
آدما شما بدونید
همگی از جنس خاکیم
چه روانی و چه عادی
همه مون یه وقت تو خاکیم
همتون به ما میخندید
ما که جز غم نمی نالیم
ساده دل میشکنید اما
ما همیشه بیخیالیم
دل ما از یه حبابه
بایه سوزن ساده میره
دیوونه قلبش ضعیفه
نشکنش که اون میمیره
باشه ما دیوونه اما
به خدا عاشقتونیم
خدا خواست و غم عالم
که ما دیوونه بمونیم
شما ها خیلی قشنگید
قدر هم رو نمیدونید
چرا با یه حرف ساده
قلب هم رو میسوزونید
دیوونه عاشقه اما
کسی با اون نمیمونه
خودتو ببر توقلبش
دیوونه یه مهربونه
دیوونه رو هم ببینید
نذارید که غم بگیره
نکنه دلش بمیره
ک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟ من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت، دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با اینمضمون عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره عشق دلیل میخواد؟ نه!معلومه که نه!! پس من هنوز هم عاشقتم ! !
برای من از دل شکسته نگو
که دلی دارم شکسته تر از سکوت شکسته از درد
شکسته از زخم
شکسته از عشق
شکسته از گناه
شکسته از تنهایی
بر خواهم داشت این تکه های تنهایی را
و لباسی خواهم دوخت سپید از این همه سیاهی
برای خودم توشه ای خواهم ساخت پر از محنت و رنج
/_____________شاید خدا مرا بخشید_______\
/_________________شاید_____________\
پسر جوان پس از مدتها از منزل خارج شد . بیماری روحیه او را مکدر کرده بود . و حالا با اصرار مادرش به خیابان آمده بود . از کنار چند فروشگاه گذشت . ویترین یک فروشگاه بزرگ توجه او را به خود جلب کرد و وارد شد . در بخشی از فروشگاه که مخصوص موسیقی بود چشمش به دختر جوانی افتاد که فروشنده آن قسمت بود . دختر ی بود همسن خودش و لبخند مهربانی بر لب داشت . لبخند آن دختر به نظر خودش زیباترین چیزی بود که به عمر دیده بود! دختر نگاهی به او کرد و پرسید : - می توانم کمکتان کنم؟ در یک نگاه در وجودش علاقه ای را نسبت به او احساس کرد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد . فقط گفت : - من یک لوح موسیقی می خواهم . یکی را انتخاب کرد و به دست دختر داد دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت : - میل دارید این را برایتان کادو کنم؟ و بدون این که منتظر جواب شود به پشت ویترین رفت و چند لحظه بعد بسته کادو پیچ شده را به پسر داد . . پسر جوان با کادویی که در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد هر روز به فروشگاه می رفت و یک لوح می خرید و دختر نیز لوح را کادو می کرد و به او می داد . پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز کند ولی نتوانست . مادرش که متوجه تغییر در رفتار پسر شده بود علت این پریشانی را از او جویا شد و وقتی متوجه علاقه او شد پیشنهاد کرد که این موضوع را به خود دختر بگوید و نظر او را هم بپرسد . ولی پسر نپذیرفت او هر بار که می خواست با دختر صحبت کند نمی توانست و فقط با خرید یک لوح خارج می شد . بیماری جوان کم کم شدیدتر می شد و او نمی توانست علاقه اش را به دختر ابراز کند . یک روز که به فروشگاه رفت فقط شماره تلفنش را روی کاغذ نوشت و روی ویترین گذاشت و خارج شد! و روز بعد دیگر به فروشگاه نرفت! چند روز گذشت و دختر از نیامدن پسرتعجب کرد و به یاد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت . مادر پسر جوان گوشی را برداشت و وقتی متوجه شد که او همان دختر فروشنده است با گریه گفت : - تو دیر تماس گرفتی!! ... پسر من دو روز پیش از دنیا رفت. دختر بسیار متاثر شد و از مادر نشانی اش را پرسید تا او را ببیند . وقتی به منزل پسر رسید از مادرش خواهش کرد که اتاق پسر را ببیند . در اتاق پسر انبوهی از لوحهای موسیقی روی هم چیده شده بود که کادوی آنها باز نشده بود!! مادر یکی از کادوها را باز کرد و با تعجب داخل آن یک یادداشت دید که رویش نوشته بود " تو پسر مودب و با شخصیتی هستی و اگر مایل باشی می توانیم با هم یک فنجان قهوه بخوریم . " یادداشت ازطرف دختر فروشنده بود . مادر بسته بعدی را باز کرد و باز هم همان یادداشت! مادر گفت : - پسرم به تو گفته بودم که اگر واقعا او را دوست داری احساسات را ابراز کن و بگذار او هم بداند که احساسی نسبت به او داری . ممکن است او هم به تو علا قمند و منتظر تو باشد .
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : می خواهم ازدواج کنم. پدر خوشحال شد و پرسید : نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت: من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست. خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو. مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : نگران نباش پسرم. تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی...